به نام خدا
یادمه دختری هشت ساله بودم،یک روز زنگ تفریح دست دختربچه های همسنم
خوراکی دیدم که داخل یک کاغذ که مخروط شده بود گردی نارنجی رنگه که برای خوردنش کم کم میریزن کف دستاشون ومیخورند وبه به کنان درحالیکه دورلب ولوچه وروی مقنعه های مشکیشون پودری شده،ذوق میکنندومیخندند.رفتم جلووگفتم چی میخورید گفتن آردنخودچی.دستتوبیارتابرات بریزیم.وقتی خوردم چنان لذت بخش بود که بنظرم اومد خوراکی بهترازاین تو دنیانیست.گفتم ازکجاخریدین؟گفتن بعدمدرسه بیامغازه شونشونت بدیم.خلاصه زنگ اخرخورد ورفتیم بیرون.یک کوچه کنارمدرسه بود که تهش یک مغازه بود.یک پیرمردقدکوتاه فروشنده اش بود.که صورت چروک وچشمی کورداشت وریشهاش تیغوکم پشت وکلاهی کاسه ای ومشکی بایک شلوارگشادچوپونی ولنگ زنگ میزد ویک جلیغه ی مشکی روی پیراهنی نه چندان سفید.تامن ودوستم واردشدیم بایک چشم وصدایی خشک وکلفت گفت چی میخواهی دختر؟من که ترسیدم بشدت عقب رفتم وازبیرون نگاه میکردم.دوستم گفت اردنخودچی وپیرمردهم ازپشت دخل مقداری اردنخودچی ریخت توی کاغذی واونومخروطی کرد و به دوستم دادوسریع گفت پولتوبده.ودوستم یک سکه دوتومنی کف دستش گذاشت واومدیم بیرون
فردابخاطرعشق به اردنخودچی که نقطه ی آمال وبهشت آرزوهام بودحاضرشدم پاموتواون مغازه ی قدیمی وغیربهداشتی بایک مغازه دارترسناک بگذارم.وچندین بارازش اردنخودچی بخرم
الان که فکرمیکنم میبینم من درست هشت سالگی دریافتم که یکی از قواعد مهم زندگی اینه که
تمام خوشی هاوزیبایی هاولذت های زندگی باسختی ها ونازیبایی وسختی ها وپلشتی ها درهم آمیخته شده که
مااکثراوقات میخواهیم بدون برخوردبااون زشتی ها وسختی هاله خوشیها برسیم که این کارمایعنی ناآگاهی نسبت به این قاعده ی تلخ زندگی
که اغلب اوقات هم متحمل سختی های فراوان میشیم که شاکی میشیم واززندگی هم ناامید
نمونه ای که من آوردم ملموسترین ومحسوسترین مقاله که ازپایینترین خواسته بنام برآورده کردن حاجات شکمی بگیرتابدست آوردن موقعیتهای خوب وحساس شغلی واجتماعی،براساس همین قاعده است واستثنا بردارم نیست
اونایی که گاهی گول میخورند وخیال میکنندبدون متحمل شدن سختی به لذتی دست مییابند بدانند که اون لذت حتماقلابیه اگربراحتی بدست اومده.
درباره این سایت